![]()
در اطاق یکی از مهمانخانه های پاریس طبقه سوم ، جلو پنجره ، فلاندن که بتازگی از ایران برگشته بود جلو میز کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بودند، روبروی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته بود. در قهوه خانه پائین ساز میزدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نم نم میآمد . فلاندن سر را از ما بین دو دستش بلند کرد ، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سر کشید و رو کرد به رفقیش:
–هیچ میدانی ؟ یک وقت بود که من خود را میان این خرابه ها ، کوره ها ، بیابان ها گمشده گمان میکردم . با خودم میگفتم : آیا ممکن است یک روزی به وطنم بر گردم ؟ ممکن است همین ساز را بشنوم ؟ آرزو میکردم یک روزی بر گردم. آرزوی یک چنین ساعتی را میکردم که با تو در اطاق تنها درد دل بکنم . اما حالا میخواهم یک چیز تازه برایت بگویم، میدانم که باور نخواهی کرد : حالا که برگشته ام پشیمانم ، میدانی باز دلم هوای ایران را می کند مثل اینست که چیزی را گم کرده باشم!
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان آموزنده,
داستان زیبا,
داستان آنلاین,
داستانهای چند خطی,
ادبیات,
دهکده داستان,
دهکده ادبیات,
ادبیات داستانی,
سرگرمی با داستان,
انسانیت,
داستان صادق هدایت,
داستان کوتاه آتش پرست از صادق هدایتpasargadn7,
dastanak,
dastan,
dastane kotah,
dastankade,
dehkade dastan,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هفت سال بهمين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارة زن و بچة حاجي ذره اي فرو گذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد شب و روز مانند يك مادر دلسوز بپاي او شب زنده داري مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقة او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همان عشق مرجان
بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همة بچه هاي حاجي صمد از آب و گل در آمده بودند.
ولي ، آنچه كه نبايد بشود شد و پيش آمد مهم روي داد : براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كه هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود . ازين واقعه خم بابروي داش آكل نيامد ، بلكه برعكس با نهايت
خونسردي مشغول تهية جهاز شد و براي شب عقدكنان جشن شاياني آماده كرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
همة اهل شيراز ميدانستند كه داش آكل و كاكا رستم ساية يكديگر را با تير ميزدند . يكروز داش آكل روي سكوي قهوه خانة دو ميل چندك زده بود ، همانجا كه پا توغ قديميش بود . قفس كركي كه رويش شلة سرخ كشيده بود ، پهلويش گذاشته بود و با سرانگشتش يخ را دور كاسة آبي ميگردانيد . ناگاه كاكارستم از در درآمد ، نگاه تحقير آميزي باو انداخت و همينطور كه دستش بر شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست . بعد رو كرد به شاكرد قهوه چي و گفت :
" به به بچه ، يه يه چاي بيار ببينيم . "
داش آكل نگاه پرمعني بشاگرد قهوه چي انداخت ، بطوريكه او ماستها را كيسه كرد و فرمان كاكا را نشنيده گرفت . (((((بقیه داستان رادر ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
من هم بدون اينكه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم . بخانه كه برگشتم ، كوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن كردم ، پنجره را باز كردم و چون خوابم نميآمد مدتي كتاب خواندم . يك بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . ديدم اودت آمده پائين پنجرة اطاقش پهلوي چراغ گاز در كوچه ايستاده . من از اين حركت او تعجب كردم، پنجره را به تغير بستم . همينكه آمدم لباسم را دربياورم ، ملتفت شدم كه كيف منجق دوزي و دستكشهاي اودت در جيبم است و ميدانس تم كه پول و كليد در خانه
اش در كيفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائين انداختم.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
"اودت" مثل گلهاي اول بهار تر و تازه بود با يك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهاي بوري كه هميشه يكدسته از آن روي گونه اش آويزان بود . ساعتهاي دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجرة اطاقش مي نشست .
پاروي پايش مي انداخت، رمان ميخواند جورابش را وصله ميزد و يا خامه دوزي ميكرد ، مخصوصا " وقتيكه والس گريزري را در ويلن ميزد، قلب من از جا كنده ميشد.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد